حقيقت اين است كه من بلد نيستم.گفته بودی كه رنگ زندگی به سياهی مطلقش رسيده و ديگر هيچ اتفاق خوبی خوشحالت نمیكند. و من در دلم فكر كردم كه چهقدر اين حرف را میفهمم. گفتی كه فقط پيش میروی چون پيشرفتن تنها داروی تلخِ اين بيماری صعبالعلاج است و من در دلم فكر كردم كه چهقدر احساس تعلق به اين حسِ بیت ...
تابهحال اتفاق نیفتاده بود که دربارهء یک کتاب بنویسم. از ریز و درشت نوشتهام ولی از یک کتاب، نه. این اولینبار است. راستش را بخواهید، احساس دِین میکنم. احساس میکنم پس از تمامیِ آن صفحاتی که ورق زدهام و کلماتی که خواندهام، چیزی روی گردنم سنگینی میکند. چیزی شبیه به دستهای غمی که هنوز که هنوز اس ...
صبحهای زود كه میروم درمانگاه، بعد از صبحبهخیر و احوالپرسی، دومين حرف مهمی كه به دستيارم میزنم اين است كه خيلی خوابم میآید. او هم میخندد و تا حد توانش همذاتپنداری میكند. ولی خب، میدانم كه تمامش يك تلاشِ شايستهء تقدير است و در آن جمعِ دونفره، تنها كسی كه حقيقتا از بیخوابی رنج میبرد، منم. ...
بچهتر كه بودم، يادم است در طول و عرض خانه راه میرفتم و به جان مادرم غر میزدم كه اين چايی چيست كه مدام میخوريد. آهن بدنتان اِل میشود و كلسيمتان بل میشود. يكروز كه بزرگ شده بودم، به خودم آمدم و ديدم ليوان سوم توی دستم است و دارم به انعكاسِ مواجِ چشمهای منتظرم در سطح محتوای آن نگاه میكنم.بچهت ...
چشمهايم را روی هم فشار میدهم. يادم نمیآید از صبح اين بارِ چندم است و فقط میدانم كه تابستان، تا جايی كه توانسته، كلافهام کرده. هوا كه گرم میشود، چشمهای من هم میسوزد.دم آمدن فراموش كردم كه قطرهام را بيندازم ته سياهچالهء كيفم و به ناچار، حالا مدام پلكهایم را فشار میدهم.پشت ديواری كه نزديك من ...
تمام شد. با خودم عهد بسته بودم كه تا همهچيز دوباره روبهراه نشده، ننويسم. اما تحملم تمام شد.آمدم و دوباره قرار است از غمی كه توی دلم، به دلم چنگ زده است و ولش نمیكند، بنويسم. مثل يك سوزنِ قفلی كه به تارهای كمرنگ و پودهای ظريفِ يك پارچهء كهنه، قفل شده است. همانقدر تيز و همانقدر متصل.بنويسم و نشا ...
اين نوشته صرفا يك يادداشتِ چنددقيقهای در يك نيمهشب نسبتا خنك بهاریست. مثل هزاران شب ديگری كه چندخط میانِ پرانتز نوشته شد و پس از آن، صبح روز بعد، نقطهای نشست به انتهای خط و همهچيز به روال گذشتهاش برگشت.من هم نشستهام تا با تيزیِ قلم اين پنج انگشتِ غمی كه به گلويم چنگ زده است، از خودم جدا كنم. ...
فقط اندکی دیگر مانده بود برسد که ناگهان احساس کرد به دیواری نامرئی خورده است. از رفتن باز ماند و به عقب کشیده شد. چند ثانیه زمان برد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. به زمین نگاه کرد. چرخ کوچکِ چمدانش بین میلههای دریچهای آهنین گیر کرده بود. صدایی از پشت سرش گفت: «عجله کردنت برای چیست!»درحالی که س ...
چند وقت پيش، با يكی از اساتيدم مكالمهای در يك صفحهء گفتوگو داشتيم كه در نهايت به اين پيام از ايشان منتج شد: «ديگران یا خودشان را از آنچه كه هستند بسيار بهتر نشان میدهند و يا فقط قسمتِ خوبِ كارشان را به نمايش میگذارند. تو ولی، فقط از خودت انتظار بالايی داری.»و پاسخ من اين بود: «اگر حقيقت همين با ...
چند وقت پيش، با يكی از اساتيدم مكالمهای در يك صفحهء گفتوگو داشتيم كه در نهايت به اين پيام از ايشان منتج شد: «ديگران یا خودشان را از آنچه كه هستند بسيار بهتر نشان میدهند و يا فقط قسمتِ خوبِ كارشان را به نمايش میگذارند. تو ولی، فقط از خودت انتظار بالايی داری.»و پاسخ من اين بود: «اگر حقيقت همين با ...