این روزا تقریبا تمام حاشیه رفتن ها و تمام حواس پرتی ها رو به حدقال رسوندم اما بازم به کارهای روزانه ام نمیرسم. و وسط تمام اینا یه پروژه هم قبول کردم! اصلا چرا؟ برای چی؟ چرا باید یه اضطراب و مشغله فکری دیگه به این روزا اضافه کنم؟ شاید هنوزم دارم از درد به درد فرار میکنم ... آرمان گرشاسپی میخونه "برگر ...
خب..صاف واستا. اونوری نه، این سمت. درست رو به روی در حقیقت ها. خب... آماده ای؟ میخوام در رو باز کنم. چشماتو بپا چون ممکنه اذیت بشن. تو خیلی وقته تو تاریکی بودی و برای خودت نورهای قشنگ قشنگ خیال میکردی ولی نور حقیقت ها ممکنه چیزی نباشه که تو میخوای. حقیقت خودخواهه، براش اصلا مهم نیست تو چی میخوای، چی ...
روز اول: نمیدونم چی تو خودم دیدم که این پروژه رو قبول کردم! یه جوریه. حس میکنم نتونم انجامش بدم. اما خب مجبورم انجامش بدم. بازم میام اینجا آپدیت هامو مینویسم. فعلا برم ببینم چی باید نصب کنم محیط رو آماده کنم. ...
سلولهای آلوده به ویروس زمانی که در حالی که ویروس به اندازه زیادی تکثیر کرده و میخواد سلول رو بترکونه و اون رو بکشه، وقتی که سلول دیگه هیچ امیدی به زندگی نداره، دقیقا توی آخرین لحظه های مرگش، یه مولکولی آزاد میکنه به اسم اینترفرون. حس میکنم مثل این میمونه کل تجربیاتش رو ریخته باشه فلش و اون فلش رو پ ...
من همیشه گفتم درد مال کسیه که میخواد تغییر کنه. پس تا وقتی که درد حس میکنم یعنی هنوز زندم چون هنوز میخوام تغییر کنم. اگر از وضعیت فعلیم راضی بودم که دیگه مشکلی نبود! نه تراپی میرفتم، نه به تو فکر میکردم، نه درس میخوندم، نه کار میکردم. اگر همه این کارها رو میکنم پس یعنی شاه سیاه هنوز میتونه با اون یک ...
تراپی امشب هم مثل همیشه فوق العاده بود. چیزی رو یاد گرفتم که ارزشش بیشتر از هزاران جلسه تراپیه. یاد گرفتم ببخشم. تا الان نمیدونستم بخشیدن چیه؟ چطوریه؟ من یاد گرفتم و این یاد گرفتن باعث شد و میشه بارهایی که الکی تا اینجا به دوش کشیدم از روی شونه هام کم بشه. باشه... باشه دکتر :) من بابامو میبخشم. من ع ...
لطفا از آدما برای وقت کشی استفاده نکنید. ...
روز اول: امروز روز شلوغی بود. وقت برای فکر کردن به هیچ چیزی رو نداشتم. اما میون کارها و خستگیا، هیولا اومد گفت هی! آقای ربات! تو این همه برنامهنویسی کار کردی، ولی هنوز یه پکیج برای پایتون ننوشتی! گفتم بهش که الان اخه؟! الان باید این ایده رو بهم بدی؟ گفت هی! صرفا فقط گفتم یه جایی یادداشتش کنی! اصلا ...
کلاس پر سر و صدا بود. پسرک یه دفتر انشا سیاه از توی کیفش درآورد و گذاشت روی نیمکت سبز چوبی کلاس سوم ب. از اون طرف شنید که یکی نوشته میخواد شغل پدرش رو دنبال کنه چون باباش الگو و قهرمانشه. موضوع انشای اون زنگ "دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟" بود. پسرک یه نفس عمیق کشید. هیولا پرسید مطمئنی میخوای او ...
ساعت پنج عصر، اتاق رو به تاریکی، صدای اذان از دور، میز کار بهم ریخته، پنکهای روشن و سرگردان، کامپیوتر پر از کدنویسی و پروژه های باز، نوشیدنی گرم شده، فکر های بنفش، آبی، تیره، تیره، تیره، انتخاب چند پرونده، فشردن دکمه دلیت، پاک کردن سطل زباله، گریه های بند آمده، صدای آدمهایی که نیستند، چه بی پایان ...