حالا که پسر رو پام خوابه و روی زمین نمیخوابه و حالت تهوع و سردرد خستگی داره می کشتم خواستم امشب اینم بنویسم: من این چند مدت همش خاطرات این چهار سال زندگی مشترک مرور میشه تو ذهنم قبلا حرف ها و عیب ها پدر شوهرم و دیگران تو ذهنم پلی میشد ولی این مدت خودم رو دارم می بینم... منم کم مقصر نبودم... و خداروش ...
بسم الله الرحمن الرحیم اینجا برام حس مبل راحتی داره که بعد از یه روز سخت کاری با چالش های بزرگ و کوچیک با یه ظاهر فوق معمولی و بیژامه روش لم میدی و استراحت میکنی... ...
بعد ی روز خیلی طولانی و پیچیده بالاخره به بالشت رسیدم... آخ جوووون + خدایا میشه امشب پسر کمتر بیدار شه و گریه کنه؟ + نه واقعا تو داستان زندگی خودم که نقش اصلی هم هستم و ستاره داستانم هستم دارم خوووب نقشم رو بازینمی کنم. یعنی چی این مسخره بازی؟ یا یه هدفی داری یا نداری؟ اگه داری مثل آدم متعهد باش. ...
خب امروزم با تمام سختی هاش تموم شد.... امروز بابام خیلی تنش روحی و جسمی داشت بخاطر مشغله فکری و کاری بابام مرد زحمت کشیه که اگر هرخیری بتونه به دیگران میرسونه.... فکر میکردم کاش پسر بودم و گوشه ای از کاراش رو برعهده میگرفتم... ولی خب نبودم دیگه... بجاش تنها کاری که کردم امید دادن و انگیزه دادن و تشک ...
خیلی خسته ام... امروز تلاشم خیلی کمتر از روزهای دیگه بود..بابتش ناراحتم...تلاش کردن که حس و حالی نیست...یک پروژه مستمره..حتی با حال بدم باید تلاش کرد...من امروز تلاشم کم بود...و فردا تکرارش نمی کنم ...
برنامه ریزی و برنامه ریختن یک عیبی که داره برای یک آدم آماتور مثل من اونم اینکه آدم الکی جو گیر میکنه مثلا اینجوریه که فکر میکنی خیلی خفنی که به همه برنامه هات رسیدی و خدای روی زمین هستی و بهترینی در صورتی که هیچی نیست و کار خاصی نکردی در واقع تو شرایطی که همه چی به بهترین شکل احسن داره میگذره و اون ...
خودمو دوست دارم برای خودم صبر و حوصله بخرج میدم که یاد بگیرم ،با خودم راه میام ناز خودمو میخرم چون تو مسیر یادگیری ممکنه آدم بیفته زمین اما نمیتونم بپذیرم خودمو... نمیتونم بپذیرم که باعث آزار رسوندن به کسی بشم آزار رسوندن که حقا شرعا دلا و عقلا حق طرف باشه و واقعا با جدیت تمام رو این مسئله سخت گیرم ...
خب چقد تجربه دارم که دلم میخواد ثبتش کنم مثلا بازی با پسر اوایلش خیلی سخت بود اما کم کم عادت کردم روزی ۱ ساعت بازی کنم و سلیقه اش تو دستم اومد یک روزایی واقعا حال نداشتم ولی به این فکر میکردم وظیفه اس مثل نماز خوندن، حال دارم و ندارم نداره باید پاشی نماز بخونی امر ، امر ولیه نیازه پسره مثل شیر خوردن ...
پایان تلخ سریال تاسیان همه جا حرفشه حقیقتا واقعا تلخ بود و یک بعد از ظهرم هم حالم رو گرفت.. اما دنیا واقعی سختی ها تلخی هاش خیلی بیشتره... کاش آخر تلخی و سختی های دنیا مثل پایان بندی سریال تاسیان بود..اما متاسفانه خیلی بیشتر و فراتره کدوم فیلم سازی میتونه داستان یک مادر یک کودک غزه ای رو بسازه؟ اصن ...
غذا میخورم با خودم میگم تو غذا نمیخوری ..تو حاضری همه چیزت رو بفروشی یه لقمه نون برای طفلت پیدا کنی میخوابم یادم میوفته تو نمی خوابی از نگرانی بمباران از نگرانی بچه ات که بدون آب و غدا مونده.. شایدم انقد پیکیر نحیفت ضعیف شده که همش خوابیدی راه میرم یادم میاد از تو حتی راه رفتن بدون ترس رو هم سلب کرد ...