من تا قبل مادر شدن نمیدونستم که میتونم انقد مهربووون و با گذشت باشم...انگار پسرم ی قسمت قلب منو روشن کرده که هیچکس بهش دسترسی نداشته... انقد دوستش دارم انقد از داشتنش کیف میکنم گه فکر میکنم قلبم جای خون..عشق پمپاژ میکنه .. +امروز واکسن زده به شدت بهونه گیره...از خواب میپره جیغ میکشه.. و من از دردش د ...
انقد ناراحتم بابت آسیبی که به جزیره هرمز وارد شده که نگو. شمال رو از بین بردن نوبت جنوب شد تقصیر مسئولینه اگر جریمه ی سنگین میذاشتن اگر نظارت میکردن یه سری بی فرهنگ بخودشون جرات خراب کردن طبیعیت نمیدادن.. واقعا چقد ناراحتم بابت طبیعت زیبایه ایران که قدرش رو نمیدونیم. اگر اسمش رو خود زنی نمیذارید اگ ...
کتابی که خوندم و تموم کردم افزایش عزت نفس به روش Bct بود ..خوب بود بعضی تمرین های ده روزه و هفت روزه اش رو به بولت ژورنالم اضاف کردم. نمیدونم چه کتابی رو برای شروع انتخاب کنم؟ + اومدم خونه داداش دریای شهر خونه ی داداش خیلی تمیز و بکره چون جاذبه گردشگری نداره و فقط بومی های همون منطقه ان.. من اینجوری ...
دلم برای دبیرستان و دوستای دبیرستانم تنگ شده دلم میخواد مثل مادر خانواده که تک تک بچه هاشو صدا میزنه بیان سر سفره بشینند و دور هم جمعشون میکنه یکی یکی دوستامو دور هم جمع کنم اما خب نمیشه...الهه در شرف عروسیه فاطمه در شرف عقد شقایق دانشگاهه مهدیه ام که از وقتی ازدواج کرده یه جوری هیچکس رو تحویل نمیگی ...
دیروز دختر خالم زنگ زد بیا بریم بیرون بگردیم.. چقد خوش گذشت انقد که وقتی برگشتم خونه نیشم بسته نمیشد... این چند مدت بعد عید فطر همه دور همی دارن..هر روز خونه یکی از خاله هامن...با پسر خاله و دختر خاله و زن و بچه هاشون مهمونی های بزرگ مثل قدیما...نینبون و بزن و بکوب بخند .. من چندساله این دور همی ها ...
انقد گریه کرد انقد گریه کرد که خدا میدونه..دلم براش کباب شد بگردم دور سر بچه ام چقد اذیت شد این چند روز که شلوغ بود. از فردا همه چی بهتر میشه براش... ...
انقد ناراحتم از دستش دلم داره میترکه بم یه نظر خواهی کردن یهویی اون خواهرش پرید وسط گفت مگه دست فاطمه اس دست مهدی جانمه... منم خندیدم گفتم آره دست مهدی هستش بله وقتی زنت رو خرد میکنی همین میشه البته مهدی ناراحت نیست خوشحاله از این بابت که آدم حسابش کردن ...
انقد ناراحتم دو روز تفریح بودیم و پسر به شدت گریه کرده بود و همش تو بغل خودم بود و سر پا... نفهمیدم چطور گذشت...گله ای هم نیست...میخواستم به همسر خوش بگذره کنار خانواده اش... بچه امو برداشتم این دو روز درحالی که همه دور هم بودن من تنها یه گوشه دیگه ای نشسته بودم که بهشون خوش بگذره...و بچمم شیر بخوره ...
ی واقعیت تلخ اینکه وقتی همسر نیست حالم خیلی بهتر از زمانیه که هست +امروز بعد مدت ها ناراحتم تقریبا بعد یک ماه.. تقریبا از زمانی که همسر رفته بود خدا سلامتیش بده بابای بچه امه. از من و بچه امنگیرتش این ی حس درونیه و به معنای ناشکری نیست من فقط حسمو میگم ...
فکر کنم اشتباه ترین کاری که تو این پنج ماه مادری تجربه کردم مربوط به امشب.. آخه با این بچه چرا قبول کردی بری تفریح؟ تف به من... انقد گریه انقد گریه انقد گریه کرده...که خدا میدونه هم این بچه در عدابه هم من... بیچاره طفلم ...عزیزم خوابشه نمی تونه بخوابه. یعد به این فکر میکنم اخه من چجوری شب رو صبح کنم ...