دو سال پیش مصاحبه نویسندهای را گوش میکردم. بنظرم فضاش خیلی افسرده و دارک و ناامیدانه آمد. حجم سیاهی و اندوه صداش انقدر بالا بود که تاب نیاوردم و دقایقی بعد رد کردم رفت.الان دوباره به آن مصاحبه برخوردم. بنظرم نه تنها دارک و اندوهناک نبود بلکه بسیار واقعی و نرمال مینمود و تا آخرش گوش دادم.یا من هم ...
نیکولای آبی: در خانهٔ مادرم یک موضوع بسیار مهم وجود داشت و آن هم پیازداغ بود. در تمام عمری که آنجا زندگی میکردم، مامان پنج صبح بیدار میشد و روی کوچکترین شعلهٔ گاز با کمترین درجه، پیازدا ...
یکی نوشته از حسودی دارم میترکم که تو مشایة نیستم. آن دیگری، دائم تو بغضم. دیگری، اعصابم خورده. بایست گفت: چه خبرتونه؟ چه خبرررتونه؟این چه دینی است که برای خودتان ساختهاید، دائم در حسرت، در نارضایتی وضع موجود. مسابقه است؟بابا این دین اسمش روش است؛ اسلام. کو آن سلم؟ کو آن تسلیم؟اگر دست داد و رفتیم ...
لحظههای زنده بودن فرّارند. از دست میگریزند به محض آنکه بخواهی به چنگشان بیاوری، مثل اشعهای بدون پیشوپس که از غیب میآید. لحظههای زندگی تملکناپذیرند. برای همین نمیشود با هیچ پولی خریدشان. نمیشود از پیش برایش برنامه ریخت یا ساختش. خودبهخودی است. لحظههای زندگی پاداش ندارهاست. در نداری و وار ...
Forwarded From November 25thمعطل دوستی شده بودم که بی معرفتی را در حقم تمام کرد و مجبور شدم تنها بروم کیش برای امتحان تافل. حتی نمیدانستم از پس تنهایی سفر رفتن بر می آیم یا نه؟ حتی اسم هتل را نمی دانستم چون او جا رزرو کرده بود از خواهرزاده اش که از کارکنان هتل بود. نمیرفتم از امتحان جا می ماندم، ب ...
معطل دوستی شده بودم که بی معرفتی را در حقم تمام کرد و مجبور شدم تنها بروم کیش برای امتحان تافل. حتی نمیدانستم از پس تنهایی سفر رفتن بر می آیم یا نه؟ حتی اسم هتل را نمی دانستم چون او جا رزرو کرده بود از خواهرزاده اش که از کارکنان هتل بود. نمیرفتم از امتحان جا می ماندم، برای پذیرش دانشگاه نتیجه اش ر ...
رها کردن مراحل مختلفی دارد.این طور نیست که شما چیزی را که تا دیروز بهش چسبیده بودید رها کنید و او مثل بادکنک پر شده از گاز هلیوم ،برود به آسمان و دور و دورتر شود نه.در عمل اینطور اتفاقی نمیفتد.تو همانجا ایستاده ای و من رهات کرده ام بالاخره.تو عقب نرفته ای ،جلو نیامده ای.اما انگار ان سر پل هنوز ایست ...
AudioAlireza Assar - [ MyBia2Music.Com ]هرکجا هستم باشمآسمان مال من است...@derakhte_tafakor ...
دلم تنگ یک چیزهای عجیبی است که آنقدر درهم گوریده و بی نامند، نمی توانم بگویم دقیقا چی، فقط می دانم میخواستم برگردم به کدام تصویر حک شده در خاطرم.یازده ساله باشم، دم عید. خانه از تمیزکاری صبح تا عصر، بوی آب و شوینده بدهد و کریستالهای لوستر برق بزنند. آفتاب خنک تنبل هنوز پهن باشد. آقای فیلمی با آن کیف ...
من هنوز نشئهی لحظهای هستم که به قله دماوند رسیدم. هنوز هر وقت بهش فکر میکنم نفسم تنگ میشود از سر خوشی و کامیابی. چشمهام را میبندم و باز و باز یادآوریش میکنم، حسش را زنده میکنم، زیست میکنمش. چون مطمئنام بیرون آمدن حجةبنالحسن از پس پرده غیبت این حسیست و هرقدر بیشتر حسش کنم، وسعت مییاب ...