قبلا عاشق این جمعها بودم، آدمهای فرهیخته و بسیار خوانده که دور هم جمع میشدند، مشغول نقد و نظر. در اندیشکده فلان و انجمن بسار، در مورد کلان و بنظر بسیار مهم تحلیل میکردند و قیلوقال. اما الان میبینم چقدر چشمهایشان بیفروغ است. چقدر بدنهایشان رخوتآلود و خمودهست. چقدر اندیشههایشان بفرموده و ...
هدف این روزهام اینه که یادم بره ساعت چنده. فهمیدن زمانی که ساعت نشون میده، بهم میگه یه کاری کن. یه وظیفهای داری. یه جایی یه چیزی انجام نشده. زود باش. یاد برنامهریزی کنکور میفتم که دو ساعت دو ساعت زمان رو بخش کرده بودم و هر بار سراغ یه درس میرفتم. میخوام از بند اون برنامهریزی که قراره باعث پیشرف ...
و نویسندگانی که با واژههای محمود دولتآبادی شوآف میکنند. ...
تازگی وقتی میروم اینستاگرام حس میکنم مگسی هستم روی یک تپه گه. دیروز بهخاطر دادن یک پیام کاری به پیج شخصی فردی، برای دومین بار در ماه، مجبور شدم دیاکتیو پیجم را بشکنم و روش بنشینم! قبلا حداقل میگفتی پیجهای گزیده و محدودی را دنبال میکنم و اصل گه در اکسپلورر میماند اما الان آوردهاند وسط و هم ...
چون تصویر در یک صفحه عمومی بود، اینجا منتشر کردم. زیرنویس عکس نوشته بود: حق است که مادربزرگها تا ابد زنده بمانند.داشتم به حق بودن این جمله و ناحق بودن جهان فکر میکردم که دیدم بین نظرها، مادربزرگی که در عکس پروفایلش شیرین ترین چهره و لبخند دنیا را دارد نوشته: و زنده می مانیم. در یادها...و مگر چنین ن ...
شروع سریال تاسیان برای من مصادف شد با هدیه گرفتن اشتراک فیلیمو. آمدم تست کنم ببینم کار میکند و دیدمش. آخرین (و البته اولین) سریالی که دیده بودم lost بود. یعنی حتی مختارنامه و امام علی را هم ندیدم، پخششان بعد از ساعت خوابم بود!اما بعدچی بود این؟ نه پیرنگ و داستانی، نه شخصیت پردازیای، نه حتی طراحی ص ...
فکر میکنم همه ی چیزهای پراکنده ی زندگی ام را باید بنشانم سر جایشان.دوست دارم ذهنم را به یک اتاق پذیرایی تبدیل کنم با صندلی های زیاد.روی یک صندلی علی را بنشانم،روی یکی سینا را،روی بعدی مادرم را.به نوشتن هم یک صندلی اختصاص بدهم.به کتاب خواندن،به خانه و نیازهاش یک صندلی بدهم.به زندگی عاطفیم یک صندلی،به ...
از یادداشتهای محمود قلی پورعکس در کامنتخواهش میکنم به این عکس بد خوب نگاه کنید. ساعت الف حوالی میدان فاطمی. عکس را در حال حرکت گرفتم، حدود ساعت هشت شب چند روز قبل. ناگهان دیدمش. انگار بیست سال بود فراموش کرده بودمش. شاید هم کمی بیشتر. دانشجو بودم، چرا آنجا قدم میزدم فقط یک احتمال دارد: نزدیک خوابگ ...
لحظه ورود به قله ...
۲۰۰ متر مانده به قله ...