یکی دو هفته پیش حوالی غروب در خانه پدر خانمم بودم که تماس ناشناسی را دریافت کردم: - سلام من مادر سارا و سهیل هستم... سارا و سهیل دو تا از دانش آموزهای جدید الورود من هستند که از نیمه های مهر به مدرسه آمدند. پدرشان در بندر عباس کار می کند و مادرشان جدا شده. مادر سارا و سهیل از مشکلاتش می گفت. از سهیل ...
ذاکر: سلام، حالت خوبه؟ مذکور: سلام، خدا رو شکر! این گفتوگو از آن دست مکالماتی است که در طول روز بارها تکرار میکنیم، بیآنکه چندان برای واژههایش معنا یا وزنی قائل شویم. «سلام» تنها نقشی آیینی دارد، گویی کلید آغاز گفتوگوست و راستش را بخواهی، در نود و نه درصد موارد، پاسخهایی که به پرسش طرف مقابل ...
وحشت چیز خوبیه . خیلی بهتر از غفلته. وحشت برای اتفاق افتادن جرقه، برای رعد . که مقدمه میشه برای بارون . وحشت چیز بدیه .می تونه بعد از تنها شدنت بعد از خالی شدن دنیات بعد از تموم شدن ایمان و امنیتت اتفاق بیافته... وحشت چیز تازه ایه...بد باشه یا خوب دوستش دارم حتی وحشتی که بعد از نازنین ها اتفاق می ...
دیروز یک تماس ناشناس داشتم. آقایی که پشت خط بود با لهجۀ غلیظ کردی (که البته درستتر است که بگویم به زبان کردی) و با پیششمارۀ ۸۷ که برای کردستان است پرسید فلانی؟ بعد من نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ داد که فکر کردم از یک کشور عربی تماس گرفته و دارد عربی حرف میزند. در جوابش گفتم لا! أنا لا ...
اشکی خوبه که بی سر صدا و بدون زور و ضرب بزنه بیرون اشکی که غافلگیرت کنه، که برای چشم و ابروی کسی باشه که زنده تر از خودته، ندیدیش اما کتاب خاطراتش رو از زاویه زنش می خونی کتاب نوشته ان و بار دوم ایثار کرده ان بار اول وقتی هشت سال زیر بمب زندگی کردند که از جبهه مراقبت کنن بار دوم وقتی از اون همه ترس ...
زمانی که جمله زیر رو میخونی اولین مفهومی که میاد تو ذهنت چیه؟ ...You were born bluer than a butterfly ...
میگفت آدم ذرهذره به اینکه اتفاقای زندگیشو به هیچکس نگه عادت میکنه. میگفت آدما دیگه حتی خداحافظی هم نمیکنن. یه روز دست از پیام دادن یا پست گذاشتن میکشن و همهچی همونجا تموم میشه. ...
شب عید علی هیچ تبریکی بهم نگفت روز پرستار هم که شد پشت تلفن تبریک گفت و تو اینستا استوری گذاشت و برام کلیپی که درست کرده بود رو فرستاد. عصر بعد اینکه از شیفت اومدم خونه به علی زنگ زدم که امروز رو زودتر بیا خونه روز پرستاره. گفت خیلی کار دارم و پروژه ام مونده و منم هیچی نگفتم. تو دلم اینجوری بود که ل ...
چند وقت است که مدیریت زمان از دستم در رفته. همه چیز شلخته و در هم و برهم شده. نه اینکه قبلا هم زمان را مدیریت می کردم امّا الان دیگر واویلاست! صبح ها ساعت هفت و ربع صبحانه خورده و نخورده زنبیل چایی و آب معدنی و ساقه طلایی که مادرم برایم کنار گذاشته، بر می دارم و دم در منتظر می مانم تا پدرم دخترها را ...
هیچ چیز ساده نیست ولی تشویق می کنند همه چیز ساده برگزار شود. فعلا دور، دور ساده سازی است. من هم فکر می کردم ساده باشد ولی او تقریبا گریه می کرد و می گفت ساده نیست. یک بعداز مدرسه ی خلوت و فارغ بود، من بودم، او بود، حیاط مدرسه و چقدر هم که درندشت. و جیپ کهنه مدیر اسبق مدرسه، توی حیاط خلوت خاک می خو ...