چرا مردا انقدر تنبلن؟! به مجید گفتم مهمونا اومدن و رفتند ۴ تا بشقاب و استکان کثیفه بشور! دراز کشید خودشو زد به خواب! از حرصم ۴ تا بشقاب رو گذاشتم ماشین ظرفشویی و اومدم که بخوابم...! ...
۱۸ سالم بود، بهش گفته بودم بیاد کنار کتابفروشی بهمن کرج! بچه تهران بود و زیاد شناختی از کرج و خیابوناش نداشت! به هر ترتیبی دیدم یه پراید سفید با شیشه های دودی ایستاد! من و محدثه رفتیم و سوار شدیم! با سلام و احوالپرسی سردش بهم فهموند که ناراحته از اینکه عقب نشستم! گفتم که اینجا پیش دوستم راحتترم! ۱۴ ...
تعطیلات تموم شد! چقدر دلگیر بود امروز! از فردا ۴۰۴ رسما شروع میشه برای من... تعطیلات امسال برخلاف سالهای گذشته جایی نرفتیم و خونه نشین بودیم! حقیقتا خوش نگذشت اونطور که باید میگذشت...! با بچه نمیشد رفت مسافرت، خیلی اذیت میکنه! از فردا همه چی دوباره مثل یه فیلم پلی میشه! خدایی حوصله ی شنیدن خاطرات مس ...
همیشه دوست داشتم یه اتاق داشته باشم! جدا از اتاق خوابمون! یه کتابخونه قشنگ با کلی کتاب! یه میز سفید و یه صندلی با پشتی نرم و راحت! اتاقم باید پنجره هاش بزرگ باشه! کاش رو به شهر باشه، انگار از بلندی داری به شهر نگاه میکنی با پرده های ساده و توری! یه چندتا قاب عکس از عزیزانم، مامان، بابا، مجید، کیان و ...
اینستامو پاک کردم، چند وقت پیش اتفاقی اسمشو سرچ کردم و پیجشو پیدا کردم صفحه اش باز بود!!! عکس گذاشته بود،بابا شده! دختر دار شده، دوتا دختر دوقلو! حالا دیگه من هم مامان شدم...! من حتی شمارشو بعد ۱۰ سال یادم نرفته ۰۹۰۰۰۱۷۶۲۵۱۲ ! خنده داره! خیلی دوستم داشت، اولین جنس مخالف زندگیم بود، صدای خیلی خوبی دا ...
امشب یجوریه حالم، دلتنگم!حس های عجیب و غریب دارم! مجید خونه نیست، رفته پیش باباش بیمارستان، خدا میدونه چققققدر ناراحتم برای باباش، سرطان روده گرفته، کاش خوب بشه فقط! دلم برای مجید میسوزه، خیلی ناراحته، خب حق هم داره پدرشه! خونه رو بدون اون دوست ندارم اصلا صفا نداره یچیش کمه، اصلا خوابم نمیبره، باورم ...
تعطیلات عید خستگی هامو به در نبرد!!! اصلا مهیج نیست! بخاطر کیان نمیریم مسافرت واقعا اذیت میکنه! دلم هیجان میخواد، یه کار غیر معمول، یه سوپرایز... ...
همیشه دلم میخواست ادم بی اهمیت و بی خیالی نسبت به مسائل و کارها باشم ولی نمیشه و اصلا نمیتونم... همیشه باید خودمو به زحمت بندازم برای هرکاری باید بهترین، سخت ترین و پرچالش ترینش رو انجام بدم... اینجور انگار روحم اروم میگیره... جسمم ولی خستس، گاهی دلم میخواد بگم هی بیخیال بابا، مثلا این نشه چی میشه؟ ...
سومین شب احیا هم تموم شد و من نتونستم شرکت کنم، دلم میخواست خدا تو سرنوشتم یه دختر بده بهم، اسمشو میزارم «روشنا»، کیان با تموم دردسراش و اذیتاش مارو تشویق به اوردن یه بچه دیگه میکنه!!!! محید هم که قبلا مخالف سفت و سخت بچه بود حالا انگار خوششم میاد! میگه که موافقه بچه دومه، شکر خدا هزاران مرتبه از نظ ...
الان که دارم این متنو مینویسم خیلی حالم بده بخاطر اینکه از افطار دیشب تا سحری الان خیلی ریزه خواری کردم، سحری هم چون وقت کم بود خیلی سریع خوردم حالم بد شده نمیتونم نماز صبح رو بخونم، راستی دیشب دزد ماشینمونو زد، در واقع درشو کج کرد ولی نتونست چیزی ببره شکر خدا! اونم تو پارکینگگگگ!!!! دیگه پارکینگ بر ...