چقدر بیان خلوت است، چقدر همه جا سوتوکور است، انگار ما آخرین بازماندگان یک جنگ طولانی هستیم. دیگر ستارهای روشن نمیشود، دیگر کسی روزانه نمینویسد، از حال خودش نمیگوید و حال ما را هم نمیپرسد، دیگر کسی قصه نمیگوید، خیال نمیبافد، شعر نمیخواند، از تاریخ و جغرافیا نمیگوید. چهار گوشهی خانهی بیان ...
داشتم به این فکر میکردم که پنج سال قبل چه دغدغههایی داشتم، زندگیام چگونه بود، چه احساسی در آن روزها داشتم، به چه میاندیشیدم و اهدافم از زیستن چه بود؛ حقیقت این است که چیزهای زیادی از آن موقع به یادم نمانده، از ده سال قبل هم چیزهای محوی گوشهی ذهنم است. یعنی ده سال بعد هم نسبت به الآن چنین حسی دا ...
سلام به دوستان عزیز نادیدهام. سلام به کسانی که من و وبلاگم را بیبهانه میخوانند. سلام به تویی که شاید در یک روز بارانی خیلی اتفاقی از اینجا گذشتی و چیزی از تو در وبلاگم جا ماند. تو شاید مرا نشناسی، ندانی اهل کجایم، ندانی پیشهام چیست و علایق و اعتقاداتم کدام، اما این چیزها که اهمیتی ندارد، چیزی که ...
حدود بیست روز تا کنکور ارشد مانده و من خستهتر از قبلم، خستهتر از همیشه. بیستم ماه قبل امتحانات ترممان تمام شد و از شنبهی بعد ترم جدیدمان -ترم هفت و ترم آخر من- آغاز میشود. دیماه درگیر امتحانات ترم بودم و قبلترش هم درگیر کلاسهای ترم و امتحانات میانترم، اینها یعنی خیلی فرصت برای کنکور خواندن ...
تو روی نیمکتی نشستهای و تا به خودت بیایی میبینی زندگی به سرعت مثل قطاری از کنارت گذشته است. همه چیز میگذرد و از لحظهها فقط خاطرهای در پسزمینهی ذهنمان به جا میماند. ما یاد میگیریم، راه میرویم، تجربه میکنیم، درس میخوانیم، بازی میکنیم، بزرگ میشویم، به دانشگاه میرویم، میخندیم، عاشق میشو ...
برایم نوشت که: «خب من فک میکنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی». دنیا روی سرم آوار شد. نبض زندگیام ایستاد. چیزی نتوانستم بگویم، دو-سه دقیقهی بعد نوشتم «باشه.» و از تلگرام خارج شدم. دوباره نوتیفی از دخترک دریافت کردم، سریع پیامش را باز کردم. زندگیام دوباره جریان گرفت و لبخند ...
گاهی در خلوتم به این فکر میکردم که دخترک از احساس من به خودش خبر دارد یا نه. بعید است در این مدت متوجه نشده باشد، بعید است نداند که من چقدر دوستش دارم. چند بار میخواستم از احساسم به او بگویم ولی نتوانستم. من میترسیدم از اینکه به او بگویم، میترسیدم که دوستم نداشته باشد، میترسیدم که پسم بزند و به ...
از همان روز اول به دخترک احساس خاص و متفاوتی داشتم، او برایم دنیای دیگری بود. او دختر باران بود و از نژاد گلها، او برایم با همه فرق داشت. چشمانش دریا بود، موهایش موج، لبانش ساحل و گونههایش کویر بود، دخترک نقاشی زیبای خداست. او را با شهد گلها آفریدهاند، زادهی گلستان است و فرزندخواندهی زمستان.هم ...
هفتهی بعد دوباره همین اتفاقات تکرار شد؛ قبل از کلاس "ریاضی 2" اعتراضات در دانشگاه به اوج خودش رسیده بود، همین شد که سر کلاس نرفتیم. آن روز همراه تعدادی از بچهها جلوی گروه ژنتیک ایستاده بودیم. دخترک نزدیکم آمد و پرسید که سر کلاس ادبیات میروم یا نه. بعد از کلاس "ریاضی 2" ساعت 4 تا 6 ادبیات داشتیم. ...
صبح روز بعد سر کلاس ریاضی یک نشسته بودم، استاد انتگرال نامعین درس میداد. کاغذی جلویم بود و آن را خطخطی میکردم. آن روزها اساتید زیاد شور و شوق درسدادن نداشتند، چون بیشتر مطالب را مجازی بارگزاری کرده بودند. من هم حواسم زیاد به کلاس درس نبود و دل به کاغذ و خودکار میدادم و گاهی گوشهی برگه شعرهایی ...