آخرین بار صدای سایه را همین اواخر تیرماه شنیدم که میگفت به مرگ بگویید منتظر من نباشد، سایه مرگ ندارد. راست میگفت؛ سایه مرگ ندارد و خاکسترش هم گَرد خاموشی نمیگیرد، همچنانکه از اول هم که سترگ بود و بشکوه بود و کهنسال، هیچ مرگ نداشت. برای مطالعهی متن کامل سایه را چه به مرگ! به وبسایت خوابگرد م ...
سرود «سلام فرمانده» متذکر امید به آینده انقلاب اسلامی است ...
درگذشت مصطفی فرزانه یا همان «م. ف. فرزانه»، که اینگونه نامش بر کتاب معروف «آشنایی با صادق هدایت» نقش بسته، بهمعنای از میان رفتن یکی از آخرین شاهدان رنجهای صادق هدایت است. برای مطالعهی متن کامل م.ف. فرزانه و رنجِ دیدن آخرین رنجهای صادق هدایت به وبسایت خوابگرد مراجعه کنید. ...
از اونجایی که یه عالمه پست منتشر نشده داشتم و دلم میخواست یهجایی روزمرگیهای بیمارستانیم رو ثبت کنم؛ به تلگرام روی آوردم. با اینکه چیز چندان خاصی نمینویسم -و حتی مطمئن نیستم که نوشتنم قراره ادامهدار باشه یا نه- ولی خوشحال میشم اگه اونجا هم منو بخونین. :") لینک. ...
چهار ماهی از آخرین پستی که گذاشتم میگذره ♂️ خب اتفاقای زیادی افتادن و چند بار اومدم بنویسم و یه سری هم یه پست گذاشتم و بعد پاکش کردم پارسال! مهمترین اتفاقی که افتاد این بود که برگشتم شرکت قبلی! قضیه از این قرار بود که شرکت ایرانی نبود و یک نفر رو نمایده خودشون کرده بودن توو ایران که اونم ...
+ به ستارهها خیره میشم و سعی میکنم هیچ تصمیمی نگیرم. سعی میکنم فکر نکنم. فقط ستارهها رو میشمارم و فراموش میکنم که پنجم تیری هم وجود داره. + ولی هربار با به یاد آوردن این قضیه که تا پاییز دورههای شیمیدرمانیم تموم میشن برای خودم جشن میگیرم. :) + با اختلاف، امتحانات ترم دوم یازدهمم، از سخت ...
دیدنت، داشتنت و مراقبت ازت، قشنگترین اتفاق زندگیم بوده؛ چون میتونم بدون ترس از مارمولکها، سوسکها و موشها توی حیاط قدم بزنم. -زخمها و جای گازهای روی دستانش را پنهان میکند- تو خاصترین گربهای، چون با اینکه حالا پنج سالته ولی اصلا یه ذره هم با دو ماهگیت فرقی نداری. :) ...
با خود را جای مخاطب گذاشتن، روان بنویسیم ...
دو هفته پیش با علائم گلودرد و آبریزش بینی، کرونا گرفتم و یک هفته ای خونه موندم. خانوادگی به کرونا مبتلا شدیم. خوب شدم و شنبه ی همین هفته رفتم سرکار. اما پدر و مادرم و خواهرم دوباره با علائمی که اول داشتن درگیر شدن! شنبه رفتم سرکار و تا دوشنبه خوب بودم. آخرای شب یه احساس گلودردی دوباره اومد سراغم ...
دیروز رفته بودم ماموریت ایرانخودرو که یه سری از دستگاه هاشون رو یکم تغییرات روشون انجام بدیم. برای اینکه یه سری اطلاعات بگیرم در مورد دستگاهه، با یکی از پرسنلشون رفتیم دفتر مسئول مربوطه! دو تا صندلی کنارش بود و به ما تعارف کرد بشینیم و صحبت کنیم. نشستیم و من شروع کردم به سوال کردن که ناخداگاه د ...