قبلاً هم گفته بودم که برای سالها، نوشتن در مورد پزشک شدن در سن بالا را به تعویق میانداختم. اما همیشه این سؤال را میپرسیدند و میپرسند که فلان سن برای خواندن پزشکی دیر نیست؟ تقریباً یک سال پیش در نوشتهی «شروع تحصیل پزشکی در سن بالا» این موضوع را باز کردم. حرفی که در […] نوشته تصویر یک «امکان» و ف ...
تهیه شده توسط گروه تحقیقاتی شادی جدیدفک کن که توجهت مثل یه چراغ قوهاست که فقط میتونه روی چند تا چیز متمرکز بشه. وقتی تو افکار منفی، تجربیات سخت گذشته، یا ایدههای منفی درباره خودت گیر میکنی، همونطور که چراغ قوهات گیر کرده، به این افکار برمیگردی و هر بار دوباره بهشون فکر میکنی. این الگوی فکری م ...
داشتم پستای قدیمیو سایتو زیر و رو میکردم، یهو با خودم گفتم: "پسر! عجب بند و بساطی داشتیما! میتونی یه دل سیر خاطره برا بچههات و شاید بچههای فامیل تعریف کنی، از اونا که برا خودت به صورت غیرقابل توصیفی خنده دار و باحاله و وقتی برا کسی تعریف میکنی فقط بهت زل میزنن و میگن خب که چی؟" واقعا دلم برا نوشتن ...
امروز همه ش رو موود کار کردن نیستم. زور میزنم نمیشه. به این وقتای سال که میرسیم حس میکنم دیگه سال تموم شده. در واقع هم شده! کمتر از سه ماه مونده به شروع سال ۲۰۲۵! صبح رفتم بانک و کارام انجام شد. طبق معمول هزار تا سناریو چیدم که نکنه بهم چک ندن. که بگن بدهکاریت زیاده و مبلغش زیاده و فلان. اما خداروشک ...
همانگونه که سوختبار موشکها، ایمان است؛ باید نتیجه اصابت موشکها هم، تقویت و بالارفتن ایمان باشد؛ نه اینکه با غرّه شدن به قدرت و قوت خود از قدرت یداللهی غافل شویم! فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَکِنَّ اللَّهَ... ...
سلام...از وقتی که یادم میاد و وارد سن نوجوونی و دوران پر تلاطم بلوغ شدم تحت تاثیر چیزای مختلفی قرار میگرفتم یجورایی داشتم سعی میکردم یه هویت مستقل و دلخواه رو برای خودم شکل بدم!اما نمیدونستم چجوری؟! هرچیزی که به نظرم خوب میومد توجهم رو جلب میکرد و در اسرع وقت دوست داشتم امتحانش کنم.داستان زندگی یه ن ...
بهش فکر می کنم و فکر می کنم و یه بار دیگه هم فکر میکنم ولی چون همهی این فکر ها مال یک نفره، نتیجه همشون هم یک چیز میشه. مشخصا. کاری که الان دارم میکنم مثل کاریه که چند دقیقه پیش کردم. نصفه شبه. از اتاقم رفتم بیرون و در رو یه جوری باز کردم که صدای قژقژ دردناکش در بیاد و انتظار داشتم یکی بیدار بشه و ...
از اواسط مرداد که شروع جابهجایی خانه بود تا به الان، یکی از فشردهترین دورانهای زندگیام را تجربه کردم. تصورش را هم نمیکردم که بشود اینقدر فشرده گذراند. الان هم که مینویسم، انبوهی از کارهای خرد و کلان منتظرم هستند. اما به خاطر خودم هم نیاز داشتم که کمی اینجا بنویسم. اول از همه بگویم […] نوشته ...
زهرای بابا سلام عمو که داشت بر می گشت گفتم فکر نکنی شفا پیدا کردی یعنی رستم شدی و کار سنگین می توانی بکنی یا هر چیز خواستی بخوری. مراقب باش. فقط از عمل جان به در برده ای. نمی دانم گوش کرد یا نه. پنج شنبه که شد برای دیدن مزارت آمدیم شمال. از قضا ماشین در جاده خراب شد و 2 شب خانه آقا جان رسیدیم. قصدم ...
خلاصه بعد از یک ماه اومدم بنویسم. تو این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده! از به دنیا اومدن نی نی زهرا، تا دفاع دکترای داداشم، تا یه مصاحبه ی مهم برای من، تا اون اتفاقه که بلاخره افتاد (حتی زودتر از زمانی که پیش بینی میکردیم)، تا بردن اون جایزه ای که دو سال منتظرش بودم و بارها در موردش نوشتم. همه ی اتفاق ...