Forwarded From -استیصال🍃 (𝒚𝒂𝒔𝒊𝒏)میخواهم بدانم کِی،چهطور همهچیز عادی میشود؟ هیچوقت عزیز جان، هیچوقت.ولی بالاخره یکروز باید وانمود کنیکه یادت رفته.»- از وبلاگ چند وقت یکبار- آقای اکا؛نوشته شده در سال ۱۳۸۸ ...
▪️دودِ علمسفر تحمیلی به خانهی پدر و بیکاریهایش مجابم کرد سری به زیرزمین و آتآشغالهای ابتدای جوانی بزنم. یک کارتون از کتابهای مهندسی مکانیک بیرون کشیدم و فکر کردم بد نیست بفروشمشان. در این هفت هشت سال که به درد خودم نخورده بود. کتابها و جزوههای کنارش من را به دورانی میبرد که دقت و پشتکار زیا ...
FaselehMohsen Chavoshi🎧 جستجوی موزیک در ملوبات🎧 موزیکهای مشابه تو اپلیکیشن ...
ص میگوید سی نفر برای ثبت تاریخ عقدشان برای روز ۴/۴/۴نوبت گرفته اند از دفتر پدرش و برای همین انها مجبور شده اند برگردند تهران،گفتم خب مال قبل از جنگ بوده که ادم ها حال وحوصله داشتند،گفت اشتباه نکن هیچ کدامشان کنسل نکردند از ان بالاتر برادر خودم توی این وضعیت پایش را کرده توی یک کفش که عقدش باید همین ...
Forwarded From تلخ همچون چای سرد (Atiye Mirzaamiri)چه فرقی دارد روز و شب چندم؟!از آن شهر فاصله گرفتهام. آن شهر؟ چه بیمعرفتم که تهران را اینطور خطاب میکنم. البته که شاید حق دارم. راستش مدتی است که دلباختهی مکانها نمیشوم و زندگی کولیوار را ترجیح میدهم. مطلوبم این است که بیشتر به آدمها وصل ...
Forwarded From نیکولای آبیما مهرههای صفحهی بازیشان بودیم. بعضیهایمان آبی، بعضی سبز، بعضی زرد و بعضیهای دیگر قرمز. یکگوشه توی جعبه افتاده بودیم و دلمان به روزمرگیمان خوش بود. آنها تاس ریختند. خانه به خانه جلو رفتند. بعضی از ما حذف شدیم. آنها امتیاز گرفتند. بازی طول کشید. خسته شدند و صفحه را ...
ما مهرههای صفحهی بازیشان بودیم. بعضیهایمان آبی، بعضی سبز، بعضی زرد و بعضیهای دیگر قرمز. یکگوشه توی جعبه افتاده بودیم و دلمان به روزمرگیمان خوش بود. آنها تاس ریختند. خانه به خانه جلو رفتند. بعضی از ما حذف شدیم. آنها امتیاز گرفتند. بازی طول کشید. خسته شدند و صفحه را رها کردند. ما ماندیم و این ...
Forwarded From Life is like a box of Chocolatesسرم را گرفتهاند و کردهاند توی یک استخر، یک استخر بزرگ، میدانم که دریا نیست، شور نیست، چشمانم را میتوانم باز کنم امّا باز بودن چشمهایم چه نفعی برایم دارد؟ دست و پا میتوانم بزنم ولی دست و پا زدن کمکی میکند؟ نفسم را چقدر میتوانم حبس کنم؟ چقدر میتو ...
متنی میخواندم که دیالوگ پدر اسکارلت در مورد زمین را در رمان/فیلم «بربادرفته» یادم انداخت.گشتم پیداش کردم.به نظرم حالا نیاز داریم یک بار دیگر بشنویمش، با این یادآوری که اسکارلت، همین دختر لوس و ننری که ابتدای رمان/فیلم میگفت زمین برایش اهمیتی ندارد، وسط جنگ و آتش، همهی تلاشش را کرد با گاری زهواردر ...
ازش پرسیدم: «جایی برای گریه کردن پیدا کردی؟»آدم در خانهی خودش خیلی راحت میتواند گریه کند. جاها و زمانهای گریه معلوم است. اما وقتی یک جنگزدهی بدبخت باشی و مهمان دیگری، اوضاع سخت است. حالا پرسشام از خودم این است که حال «الان»م را میتوانم با گریه رفع و رجوع کنم؟ گریه پاسخی روشن به وضعیتم خواهد ...