تا به بازار جهان سوداگریم گاه سود و گه زیان میآوریماینجا اسمش جهان است. اینجایی که در آن روزگار میگذرانیم. روزگار گذراندن کمی منفعلانه نیست؟ خودِ شاعر به زیبایی گفته در حال تجارتیم. آنطوریها هم نیست که پا روی پا انداخته باشیم و نشسته در حال گذران اوقات باشیم. حرفم همین است. اینجا اسمش جهان است ...
آخرین روز زندگی، کجا ایستادهام؟ حتی نمیدانم آخرین روز زندگی من کدام یک از این روزهاییست که دارم پشت سر میگذارم. میگویند مرگ یکهو میآید. وقتی که اصلا موقعِ آمدنش نیست میآید. روزی مثل یکی از همین روزهای معمولی. آخرین روزِ زندگیِ من کدام یک از این روزهاست؟ چه کسی میتواند بگوید چند روز دیگر زنده ...
اما در شهر واژهها، خانوادهای زندگی میکند که از سایرین متفاوت است. میخواهم این خانواده را به رگبارِ مذمت ببندم که میبینم دور از انصاف است. البته چیزی از خشم من نسبت به این خانواده کم نمیشود. این خانواده، خانوادهی "اما" هستند؛ اما، ولی و لیکن.مدتی هست که سعی دارم از آنها استفاده نکنم مگر به اقت ...
تمرین امشب شخصیتپردازی بود. هنوز تصمیم نگرفتهام چه شخصیتی را بپرورانم. دراز کشیدهام و با ملالت به این فکر میکنم که اگر وادار به نوشتن نبودم حالا امکان نداشت دست به قلم ببرم؛ و خوشحالم که وادارم و به اندازهی چند سطر هم که شده عضلهی نویسندگیام کار میکند.زهی خیال باطل. راستش اگر بخواهم ادامه د ...
هیچ درد و رنجی بزرگتر از داشتن یک داستان ناگفته در درون خود نیست. مایا آنجلویادم نمیآید کجا خواندهام یا از که شنیدهام، نقل قول بوده یا چه، تنها مضمون حرف یادم مانده است. 《آدمی هرچقدر درون سینه اسرار مگو داشته باشد، به همان اندازه بر آشفتگی و پریشانیاش اضافه خواهد شد.》تکاندهنده بود. یک لحظه در ...
هوای روی تو دارم نمیگذارندم.این شعر از شاعر فقید هوشنگ ابتهاج است؛ شعری بسیار شگفتانگیز. نسخه کامل آن را اینجا میگذارم. باری این مصرع را که در آهنگ بالا هم همایون شجریان عزیز میخواند، اینجا نوشتم. مرا به فکر وا میدارد.ای کاش ابتهاج در قید حیات بود؛ و من به ایشان دسترسی داشتم. از او میپرسیدم چه ...
پیوند چشمیپیوند چشمیارتباط چشمی را همه شنیده و تجربه نیز کردهایم. با هر کسی میشود ارتباط چشمی گرفت. مثلا در اتاق انتظار یک مطب، با منشی، با بیماری که آنطرفتر در سکوت نشسته، با بغلدستیمان که دارد حرف میزند، با بچهای که توی بغل مادرش گهگاهی نگاهمان میکند، با همهی اینها میشود ارتباط چشمی ...
هُمای بر همه مُرغان از آن شرف داردکه استخوان خورد و جانور نیازارد-سعدیهما، همای سعادت، آن پرندهی دوستداشتنی از دستهی لاشهخوارها، پاککنندهی طبیعت، با ابهت و موقر، که میگویند خجالتی نیز هست. بارها شده به عکسش دقت کردهام. تماشا کردنش را دوست دارم. امیدوارم روزی از نزدیک یک هُمای آزاد را ببینم. ...
به این عکس که نگاه میکنم، یاد فعلِ 《grab》 در زبان انگلیسی میفتم. شاید نشود این فعل را در یک کلمه به فارسی برگرداند؛ یا شاید من نمیتوانم. به هر روی، برای من چیزی در مایههای "گرفتن"، "چنگ زدن"، "تصرف کردن"، "برداشتن" و اینجور مفاهیم است. هیچ کدام به تنهایی احساس درونی من نسبت به عکس را ارضا نمیکند ...
"راحتی"، موجودی خنگ و خرفت، تنبل، ژولیده و ژندهپوش است؛ که در هر شهری به حکومت رسد، فاتحه آن شهر را باید خواند!راحتی که سر کار بیاید، خیلی زود از گیروگورهای "وجدان" زله میشود و او را تبعید میکند. اگرچه وجدان، پلیسِ نیکوسرشتِ شهر است و آگاه، اما در تبعید و انزوا به خواب میرود. وقتی نتواند به وظیف ...