فکر نمیکردم این همه مدت باشه که اینجا ننوشتم. اتفاق کم نیفتاده از اون موقع، ولی فکر کنم بزرگترینش نه جنگ، بلکه فوت شدن عموم بود. یه لایهی غمی کشید روی زندگیم از اون موقع، تقریبا هر شب توی خوابهام هست، و واقعا نمیدونم بابا چه شکلی باهاش کنار میاد وقتی برای من این شکلیه. تجربهی عجیبی هم بوده کل ...
کارهای زیادی رو به صورت همزمان دارم جلو میبرم این روزها. یکم یاد سال دوم دبیرستان میاندازتم. فکر کنم به صورت کلی هم از روتین داشتن خوشم میاد، و الان تا حد خوبی روتین دارم. هر روز صبح بیدار میشم، کلاس صبح زودم رو میرم، و بعد توی راه شرکت کوئین گوش میدم. میرسم و به کیانوش و علی سلام میدم، قهوه ...
زندگی واقعا جالب و غیرقابلپیشبینیه. بعد از اون سه ماه اول تاریک، واقعا فکرش رو نمیکردم، ولی فکر کنم بهترین سال من از زمان دانشجو شدنم بود. اول سال نوشته بودم که امیدوارم ۱۴۰۳ مهربونتر باشه، و واقعا بود. من از نوجوانی وقتی به دانشجو بودن توی تهران فکر میکردم، جزو اولین چیزهایی که براش هیجان داشت ...
یک چیزی که برای من جالبه اینه که اصلا راکد نشدهام هنوز. آخر هر روز وقتی فکر میکنم، بتونم دقیق لیست کنم چیزهایی رو که اون روز یاد گرفتم. منظورم هم فقط چیزهای کاری نیست خوشبختانه. چیزهایی مثل اینکه چه شکلی باید با آدمها برخورد کرد، چه شکلی جمعی از یه گروه بزرگتر بود، همچین چیزهایی. یک چیزی که مثل ...
نشستهام توی اتوبوس، و محمدرضا هم داره میخونه. از یک جایی، حدود یک سال قبل حدودا، محمدرضا برای من خوانندهی فاخری نبود که گاهی بهش گوش میدم. گرمای صداش بخش عمیقی از من شد، و پناهگاه روزهای نه چندان خوشحال. ماه اول زمستون خیلی جالب نبود فکر کنم. چیز غیرقابلپیشبینیای هم نبوده. ترکیب تاریکی و فشا ...
یه چیز جالب اینه که کلا همهچیز سادهتر از چیزیه که آدم توی ذهنش تصور میکنه. دارم مینویسم چون امروز دو بار این خورده توی صورتم. داشتم در مورد یه رفتاری که بعضی وقتها ناخودآگاه نشون میدم توی یوتیوب سرچ میکردم امروز، و تقریبا امیدی هم نداشتم که به چیز خاصی برسم. سرچ گشتم و گس وات؟ ریخته بود کف ی ...
امروز نشسته بودیم توی سایت با لیلا ناهار میخوردیم، و داشت میگفت باورش نمیشه من با سپهر همخونهام :)) حرفش کاملا منطقیه، ولی به رسم ادب پرسیدم چطور و گفت حس میکنه توی همهچیز ۱۸۰ درجه با هم فرق داریم، که باز هم داره درست میگه. فکر کنم تنها وجه مشترک من و سپهر که به ذهنم میاد این هست که دوتامون ...
اگه زندگی رو یه خط تصور کنی، روزها نقطههای تشکیلدهندهش هستن. شاید حتی از نقطه هم کمتر. یه جایی یاد میگیری که روزهای سخت، هر چقدر هم ناراحتکننده و طاقتفرسا، در نهایت فقط نقطهان، و تو هم بهتره که به اندازهی یه نقطه بودنشون بهشون بها بدی، چون اگه این کار رو نکنی بعدا برمیگردی و میبینی کل عمر ...
واقعا انگار دارم توی یه رمان یا فیلم عجیبوغریب زندگی میکنم، انقدر که اتفاقهای عجیب و صحنههای دراماتیک داره. اصفهان که برگشته بودم، سه روز اول از صبح تا شب با بابام حرف میزدم. از همهچیز. میدونی، خوشحالم میکنه که وقتی میپرسه ازم همهچیز خوبه، میگم آره، همهچیز واقعا خوبه، چون واقعا هم خوبه ...
که یه روز بارون میاد، بارون میادزمین خشک سبز میشه، گندم در میادازش نون در میاد، نون در میادرنگینکمون میاد، غصهت سر میاد این رو سهی اردیبهشت روی یه کاغذ با ماژیک نوشتم و چسبوندم به دیوار اتاقم. یادمه. اون روزها نمیتونستم تصور کنم که چجوری ممکنه رنگینکمون واقعا یه روز بیاد، ولی بهش باور داشتم، م ...