یه اتفاق افتاده پشم ریزون دوره قبل من یه کلاس کیک رفتم، یه خانومه ای بود که شوهرش یزدی بود و یه عالمه غر زد که یزدی ها خسیس ان و اینا بعد یکی از بچه های کلاس گفت که خانم فلانی انقدر از شوهرت بد نگو اتفاقا یزدی ها به چشم و دل پاکی و ایمانشون هم معروف ان و این خانومه هم گفت ارههههه اتفاقا خانواده شوهر ...
تو بخشمون یه دکتر داریم که نمیدونم قبلا درباره اش گفتم یا نه خانم دکتر از اونایی که خیلی جو میده و پر هیجانه و شیفت هاش هم که نگم، شلوغ و بحرانی یه روز دکتر نشسته بود و داشت تو گوشیش فیلم میدید و من پرسیدم دکتر چه فیلمی می بینین و گفت فلان فیلم بعد منم گفتم برید سینما فیلم در آغوش درخت رو ببینید ...
نازنین همونی که یه چند باری گفتم که خیلی از اون دختراست که مامانا تو سرت میزنن که تو یه کلینیک زیبایی اتاق داره و ماشین داره و داره برا ایلتس میخونه که بره و قص علی هذا و لازم به ذکر که در کنار همه ی اینا نازینین واقعا دختر نچرالا خوشگلیه دیروز عکسای عروسی برادرش رو نشون میداد که از عروس خیلی خوشگلت ...