مسئله زنه. همینقدر غامض و حلنشدنی. حتی با هزار و یک شب حرف زدن مدام هم حل نمیشه. هی حرف میزدم، حرف؛ کشدار و قوسدار، پیچدار، بالا و پاییندار، آخرش میرسید به تو، میپیچید، میرفت، خم میشد، کج میشد، تا ته تهش، جایی که دیگه مجبور میشدم اعتراف کنم که هنوز دارم به تو فکر میکنم. دکتره نقش من ...
بهظاهر تمام شد. چند روز اعلانها را دست گرفتیم و شدیم صدای تو. اکنون، از قرار تقویم روزها و شبها که حسابش را از دست دادهام، یک ماه گذشته است. تازه صبح که از خانه بیرون میزنم، پدر میپرسد: - این کار شما تموم نشد؟ تنها دلخوشی این سؤال، ضمیر «شما» (ضمیر شخصی دومشخص جمع) است. پدر دیگر ما را یک گر ...
وقتی بیشتر از هر آدمی خودخواه به نظر میام، میتونم تا صد سال تنهایی زندگی کنم. ولی این تنهایی، صد سال سیاهه. هر لحظهاش سیاهه. از خودم که فاصله میگیرم، میبینم میتونم بیشتر از صد سال توی این نکبت دووم بیارم... اما آدم که همیشه بیشتر از هر آدمی خودخواه نیست. یههو یکی سر راهت سبز میشه، بعد میفهم ...
سر کادوپیچ کردن کتابها، وقتی انگشتهام بیاختیار و هول بودن، به اسما گفتم: «امروز روز من نیست.» آب پرتقال هم نساخت بهم. خونه که رسیدم، ناهار رو گرم کردم و تنهایی تو آشپزخونه نشستم و همشو خوردم. پدر داشت در مورد الهام علیاف حرف میزد. بعد که خوابش برد، چراغها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خو ...
...اما عجل امان نداد. غافلگیرم کرد. نه مثل برق، نه مثل سیلی، نه حتی مثل شلیک. بیشتر شبیه همان لحظهای بود که فهمیدم زنی که سالها کنارش راه میرفتم، هیچوقت نگاهم نکرده، فقط صورتم را دیده. یا وقتی که توی چشم یکی خیره میمانی و میفهمی که حتا اسم تو را هم درست یاد نگرفته. مرگ هم همینجور است، بی ...
گوندهلیک ایشلریمی یازماغی فیکرین گاهدان ایتیریرم، بئله هئچ کئچمیشده یازیب قارالامامیشام کیمی گلیر. اؤز-اؤزومه دئیرم کی آخی ندن یازیم؟ نه قالیب کی یازماغینا هیجان صرف ائدیم. یاشاییشیما فیکرلهشیرم ، گون چیخانان تا گئجه واقتی اؤلو کیمی یئره سرلیب یاتماغیمنان یازیم یا ندن یازیم کی اولجه اؤزومی ...
هر شب خودم را به اتاق پنجرهدار گوشهی خانه تحمیل میکنم. با قولوقرارهایی که با آدمها گذاشتهام، یک شب میخوابم، و دو شب، سه شب یا چند شب و چند نصفشب بیداری میکشم تا شرط بقا میان آنها را بقاپم. باقی شبها که آدمها مشغول هزینه و فایدهی اجناساند، من برای پر کردن کپهی تهی زندگیام زمان را ...
راه رفتن و خوابیدن این روزها رو با کدوم زبون و وقاحت قی کنم؟ با کدوم کلمهی دستنخورده؟! بعد از نوشتن چهارمین سال فیلوزوف فکر میکردم دیگه هیچ حرفی قرار نیست رسوب کنه، طبله ببنده رو پیشونیم و سرم سنگین شه. حالا ناغافل وقتی سرگرم مدیریت کرمهای زندگیام، به دیوار شعور و احساسم برمیخوره، یهو به خودم ...
روزی با شکم خالی به رژیم علیه رژیم خوردنو اینک آسودننخوردن و خوراندنو اینک بالیدنبه خودمبه اصالت آوار شدهی چیزهابه سر خمهای ترجیحیبه قدغنهای تنبیهیبه همه چیز فکر خواهم کردبه هیچکاک و بستنیچیزکیک و باقلوادوازده شبو مبارزهی نیروهای داخلی برای بقابا نیروهای داخلیِ بقابرای بقابقبق سگِ بقا ...
این بار که عین هر بار گاو شیرده را تا بلندترین نقطه شهر بیهوش به دو به دوش به دشواری بالا کشیدم، در اوج، وقتی که سست و تمکین کرده به فکر بازگشتن بودم، گاو شلتاق انداخت. ماغ کشید. ماغ گاو نجاتم داد. از خواب چند ساله بیدارم کرد. من ترشح روح سرخوشی زندگی را حس کردم. امروز ساعت هفت، از غار تنهایی، تنه ...