اینجا را می گویم! این خانه را! از بس که چیزی تویش ننوشته ام! ... هر چند، جاهای دیگر هم داردخاک می خورد! دارم خاک می خورم... از بس که فقط فکر کرده ام! به همه چیز و هیچ چیز!... به همه کار و هیچ کار... قدیم اینطور نبود! اینقدر خاک روی همه چیز نمی نشست! قدیم همه چیز خیلی عجیب براق بود! واقعی بود! نزدیک ...
تقدیم به همه ی آنهایی که رنجشان از درک ما فراتر است! ذهن انسان دارای حالتی است که در مواجهه با تراژدیهای غیر قابل تحمل، به یک نوع بیحسی روی میآورد. این حالت یکی از مکانیسمهای بقای روانی است. از منظر عصبشناختی، آمیگدال (مرکز پردازش ترس در مغز) و هیپوکامپ (حافظه) در مواجهه با تروماهای شدید، ممکن ...
بوی ماهی تازه شور شده، آشپزخانه را پر می کند. هوای جنگل های خنک شمال به سرم می زند. با چاقوی کوچک دسته چوبی، دنبال ساده ترین مسیر برای جدا کردن سر ِماهی بیچاره هستم. بعدش نوبت به باله های ظریف و زیبایش می رسد. و دست آخر صدای تیک تیک پاک کردن پولک های ریز و شفافش. هر بار، هر کلکی که به ذهنم می رسد پی ...
خونم از گرما به جوش آمده بود! کره ها را تند تند از توی کیسه نایلونی فروشگاه بیرون کشیدم. شل و وارفته شده بودند. درِ فریزر یخچال را باز کردم و دنبال جای مناسبی بودم که بوی سبزی و گوشت نگیرند! بخار خنکش که به صورتم خورد، یکهو هوس کردم خودم هم بروم توی فریزر! جا نمی شدم! برای کره ها یک جای مناسب پیدا ک ...
لابه لای تمام تصویرهای بجا مانده از جنگ دوازده روزه، تصویری نیمه شفاف است که خوب به خاطر دارم! نیمه شب بود به گمان. چشم هایم را با وحشت از صدای شلیک پدافندها باز کردم. توی تخت خواب بودیم. رو به روی هم. بلافاصله نگاهم با نگاه جان یکی شد. به هم خیره شده بودیم. او پیش تر از من بیدار شده بود. با نگاه از ...
چند روزی ست که از اعلام آتش بس می گذرد. به قیمت طلا و دلار نگاه می کنم. صدای تند شدن تپش قلبم را می شنوم. با خودم فکر می کنم چند روز ِپیش چه حالی داشتم؟! شب هایی که هر ساعت با هول از خواب می پریدم و خبرها را مرور می کردم... روزهایی که با هر صدای توی اتاق های خانه، از جا می پریدم و تپش قلب می گرفتم.. ...
دم غروبی فرصتی دست داد تا با جان تنها باشم. یک ساعتی با هم حرف زدیم. از نگرانی ها و دلایل مان در شرایط جدید گفتیم. هر دویمان حق داشتیم. حرف های هم را می فهمیدیم. دلشوره هایمان با هم فرق داشت اما در نهایت به این نتیجه رسیدیم که باز هم صبر کنیم. کار دیگری از دستمان برنمی آمد. من کم طاقم و اصرار دارم ک ...
امروز سر ِ صبحانه، گریه ام گرفت! نمی توانستم جلوی بغضم را بگیرم. هر چقدر قورتش می دادم، باز بالا می آمد و اشک توی چشم هایم حلقه می بست! عصبانی بودم... عصبانی بودم از اینکه مرد هیچ وقت نمی تواند حرفش را به وقتش بزند! چند روز پیش از او خواسته بودم حالا که یک نفر دیگر از اعضای خانواده اش برای چند روز م ...
همیشه دلم خواهر می خواسته! نه یکی، نه دو تا؛ چند تا!... همیشه توی خیالبافی هایم با چند خواهر نداشته، داشتم می گفتم و می خندیدم! از آن خنده هایی که ریسه می روی و دل درد می گیری... از آنهایی که حتی بعد از تمام شدن ماجرا، باز هم هر وقت به یادش می افتی، با گفتن تکه کلامی، بقیه را هم به خنده می اندازی. خ ...
خیلی وقت است از دیدن این فیلم می گذرد اما یک جمله اش چسبیده به ته ذهنم! " همه چیزمون رو اَزمون گرفتن! دیگه نمی ذارم اینم بگیرن!!..." این جمله را ارزه می گوید، و بغض توی گلوی من چنگ می زند. نام فیلم را جستجو می کنم: (داستان یک مادر مجرد که دست پسر نوجواناش را میگیرد تا به دنبال موتور دزدیدهشدهشان ...