لبخندی بود که زیر بارون گریه شد. ...
وقتی نوجوان بودم بیرون بردن آشغالها از خونه خیلی برام کار طاقتفرسایی بود و همیشه از زیرش در میرفتم. حضور توی مسجد بهخاطر مراسم ختم هم از همین کارهایی بود که نمیتونستم انجامش بدم. مکالمه با آدمهایی که ازم چندین سال بزرگتر بودن و اعضای درجهی اول خانوادهم نبودن که دیگه از همه سختتر بود. مامان ...
ساعت نزدیک ۱ شبه، همه خوابن و فکر کردن به آینده نمیذاره بخوابم. هفتهی پر از تعلیقی پیش رو دارم و امیدوارم همهچی همون شنبه مشخص شه. چقدر عجیبه که یه ایمیل ساده میتونه باعث برنامهریزیهایی بشه که شکل زندگی آدم رو بهکلی تغییر بده. خوبیش اینه که برای هر دو حالتش برنامه دارم و تهش به مقصد میرسم. ...
نکنه بمیرم و یه شب توی زاگرس کمپ نکرده باشم؟ ...
اگه خود قدیمیم رو میدیدم، بهش میگقتم که خوشحالی یا ناراحتیت رو به اتفاقهای بیرونی گره نزن، نه اون خوشحالیها موندگاره، نه اون ناراحتیها، خیلی زودگذرن. بهش میگفتم مسیر سخت رو برو، یه مدت داغون میشی ولی از پس باز کردن این گره برمیای و بعدش آرامش خوبی منتظرته. اونه که موندگاره. ...
تماشای کوه نگریستن به عظمتی است که اهمیت دارد. نگریستن به یکجابودگی پر از قدمتی که سرما و گرمای روزگار را چشیده انگار ورق زدن صدها تقویم است. پستی و بلندیهای کوه، ورقههایی از تاریخاند که امضای هیچ سیاستمداری گوشههایشان را خطخطی نکرده اما لمسشان که بکنی، به تمام دورههای تاریخی دست زدهای. ...
امروز اسم آشنایی رو لابهلای اخبار دیدم و وقتی به صرافت افتادم و خبر رو پیگیری کردم، به عکسش هم رسیدم. میم دیروز رفته زندان و یک سال رو باید توی یکی از بدترین جاهای دنیا سپری کنه. سالها بود هیچ خبری ازش نداشتم و هیچ ارتباطی هم نداشتیم اما یهو یاد اون سالها افتادم. دوستِ دوستم بود و هزاران کیلومتر ...