دیگه جهان باید به چه زبونی بهم بگه؟ این همه نشونه، این همه فرصت، این همه حرف منطقی، یعنی من نباید بفهمم که مسیرم شبیه سال ۹۶ شده؟ درسته ترسناکه، یه بار انجامش دادم و این خیلی بزرگتره اما باید انجامش بدم. اگه میخوای چیزی رو داشته باشی که تا حالا نداشتی، باید کاری رو بکنی که تا حالا نکردی. ...
دیشب م دعوتم کرد شمال و من گفتم این مدت که خونه نبودم انقد دلم برای خونه و زندگیم تنگ شده که میخوام یه مدت فقط بشینم خونه. گفت آره مخصوصاً تو که خونه موندن رو دوست داری. به این فکر کردم که چرا نداشته باشم؟ امن و آروم و قشنگه. آشپزی و ویدئو دیدن و خندیدن و صحبت کردن رو چند ساله که میدونستم چقد لذ ...
کاش آدم میتونست خانوادهش رو هم مثل دوستاش، خودش انتخاب کنه. ...
خونه جایی نیست که مدتها توش زندگی کردی اما الان با آدمهاش هم غریبهای. خونه جایی و کسیه که از نزدیک شدن بهش هم شوق و ذوق داری. ...
گاهی باید به خود سرکوفتزنندهم یادآوری کنم که بیستوخردهای سال توی اون خرابشده با اون فرهنگ مسخره بزرگ شدم ولی شکلشون نشدم، در عوض تبدیل شدم به اینی که الان هستم. خـــــیلی هنر کردم به خدا. چقد زور زدم اون همه زنجیر رو بریدم و فرار کردم. ...
آدمهایی هستن که احساسشون رو زندگی میکنن. وقتی ناراحتن گریه میکنن، وقتی خوشحالن میخندن، وقتی اشتیاق دارن فعالن و... امشب خیلی به این آدمها حسودیم میشه. کاش میتونستم الان گریه کنم. حس میکنم خانومه هستم توی فیلم on soul and body. بلد نیستم به زبان احساسات حرف بزنم. ...
آسمان که حال و هوای نارنجی غروب را به خودش میگیرد مراسم شروع میشود. چند دبه آب روی ایوان سیمانی خانه ریخته میشود و آب از بالای ایوان شره میکند روی خاک کف حیاط. بوی خاک خیس خورده هوا را پر میکند. جاروی پیشی قرار است آب جمع شده در چالههای کوچک را بیرون بکشد تا ایوان زودتر خشک شود. گرمی سیمان ای ...
یه روز ظهر تو فروردین ۵ سال پیش، بعد از ۴۸ ساعت دنبال خونه گشتن توی دیوار و به شکل حضوری، روی پارکهای همین نیمکت نشستم و امیدوار بودم که بتونم همین اطراف یه خونه پیدا کنم که به خونهی یارم نزدیک باشه. خونهای که پیدا کردم دورتر بود ولی اون پارک شد محل کلی قرار و پیادهروی و حرف زدن برامون. خونهی ...
نشونهها واقعیان؟ صبح که آشپزی میکردم نوازندهی آکاردئون اومد توی کوچه و قشنگی پاشید توی این بنبست. یادم بود ضبطش کنم و بفرستم توی اون گروه تلگرامی که خیلی وقت بود لای شلوغی زندگی گمش کرده بودیم. به بابا زنگ زدم و یک ساعت حرف زدیم. شنیدن ذوقشون وقتی که گفتم قراره عید بریم خرمآباد چقد شیرین بود. ...
مثل یکی از ساکنین محلههای جنوب غربی دیترویتم، یه چیز باارزش متعلق به من در عرض چند دقیقه توی دریایی از یخ منجمد شده و نمیشه سریع و راحت درش بیارم. باید بذارم زمان بگذره، بهار بشه، آفتاب بتابه و یخها قطره قطره آب شن. حالها سپری شن، آیندهای بیاد که به گذشته برسه. هم هست، هم نیست. وجود داره، اما ...