اینکه هر صبح، میتوانی با نگاهی نو به آینه بنگری و بگویی: «امروز، من تابلویی خواهم کشید که حتی خداوند از دیدنش لبخند بزند!» حتی اگر تنها رنگِ در دسترسَت، خاکستریِ ابرها باشد، میتوانی با آن، نقشِ بالهای فرشتهها را بر دیوارِ قلبهای شکسته بکشی… ...
"...و امروز، کتابِ "پردازش سیگنالهای دیجیتال" را باز کردم گویی درِ اتاقکِ رازآلودِ یک جادوگرِ مدرن را گشودهام!" آه، گرین گیبلزِ پیر! چه کسی فکر میکرد روزی برسد که آنهٔ کوچک، همان دخترکی که با ابرها حرف میزد و با درختان رازگویی میکرد ، پشت میزِ چوبیِ زیرشیروانی بنشیند و به فرمولهای اسرارآمیزِ « ...
«امروز صبح، طلوعِ آفتاب را دیدم که روی شبنم های باغِ گرین گیبلز نقاشی میکشید… هر قطرهٔ شبنم، آینه ای بود از آسمانِ بیپایان، و من—آنهٔ همیشه مشتاق—در میانِ این هزاران آینه، هزاران بار زنده شدم! زندگی، این ابریشمِ رنگارنگِ هستی، آنقدر نرم است که میتوانی آن را به هر رنگی ببافی… رنگِ شادی، رنگِ اشک، رن ...
«آقای جرّاحیِ عزیز، استادِ گرانقدرِ من! امشب ، وقتی مهتاب روی صفحهٔ کلیدم میرقصید ، یادِ شما افتادم… شما، آن باغبانِ خستگی ناپذیرِ باغِ واژهها، که همزمان هم ریشه هایِ «جلال» را آبیاری میکنید و هم به جوانه هایِ وبلاگِ بی پیرایهٔ من خورشیدِ محبت میبخشید! میدانید چرا همیشه نوشته هایتان را مثلِ نقشهٔ گ ...
امروز صبح، کنار پنجرهٔ زیرشیروانی نشسته بودم و به جوانههای جدیدِ گلدانم نگاه میکردم… ناگهان فهمیدم زندگی من هم شبیه این گلدان است: هر مهارتی که یاد میگیرم، هر درسی که از اشتباهاتم میگیرم، و هر لبخندی که میزنم، جوانهایست که از خاکِ وجودم سر برمیآورد! رشد شخصی برای من یعنی: – پذیرفتنِ اشتباهاتم، مثل ...
«امروز، روی صندلیِ نرمِ مطبِ دکتر نشسته بودم و انگشتانم را به هم گره کرده بودم… دکتر با آن عینکِ گردِ طلاییاش نگاهم کرد و گفت: «آنه، فکر میکنم وقتش رسیده قرصهایت را کم کنیم… مثلِ این است که بالاخره یاد گرفتی دوچرخه سواری کنی و حالا میخواهیم چرخهای کمکی را برداریم!» هوا برای یک لحظه ساکت شد. صدای تیک ...
صبحِ هشتم اردیبهشت بود و باد برگها را مثلِ نامههای رها شده در هوا میرقصاند. من، آنهٔ همیشه عجول، با موهای قرمزی که از دویدن شبیه به پرچمِ آشفته شده بود، از سردر دانشگاه به سمت دانشکدهٔ فنی میدویدم. کتابهایم روی دستهایم لهله میزدند و فریاد میزدند: «دیر کردی! استاد امروز کوئیز برگزار میکنه!» نا ...
«ای آنهٔ فردا! بدان که امروز، من—آنهٔ امروز—تصمیم گرفتهام: ترسهای کهنه را لایِ برگهای خشکِ کتابِ گذشته قایم کنم… با هر طلوعِ آفتاب، نامی تازه بر خود بگذارم: «ملکهٔ مهتاب»، «نقاشِ رنگینکمان»، یا «دوستدارِ پروانههای سپید»… و هر صبح، پیش از آنکه جهان از خواب بیدار شود، با درختانِ اَونلی رازگویی کن ...
«آقای مشاورِ محترم! شما که میگفتید «گفتگو، پلی از نور است»، چرا پُلی که ساختم را به یکباره ویران کردید؟ حالا من، آنهٔ شکسپیرِ دهکده، باید یاد بگیرم چگونه در تاریکیِ سکوتِ امیر، چراغی از واژه ها بسازم… چراغی که شاید روزی راهش را به کتابخانهٔ شهر پیدا کند!» ...
امشب، ماهِ نقرهفام چراغهای سالن کنسرت را خجالتزده کرد… من، آنهٔ همیشه شیفتهٔ زیبایی، روی صندلی چوبیِ ردیف سوم نشسته بودم و دستمال حریرِ صورتیام را محکم در دستانم فشرده بودم، گویی میخواستم تمامِ هیجانِ وجودم را در آن زندانی کنم! دایانا کنارم بود، با همان چشمهای درخشانش که همیشه مرا به ماجراهای ...