کوچه ناآشنا بود. هیچ ایدهای نداشت که دقیقاً کجاست. تکوتوک چراغی روشن بود که نورش به زحمت پنج قدم را روشن میکرد. زیر یکی از چراغها ایستاد. چشم دوخت به ساعتش. ساعت ۱ و ۳۶ دقیقه بود. احساس سوزشی معدهاش را پر کرد. حضور چشمهایی را احساس میکرد. سر گرداند. خانهها هیبتهایی بودند خفته در […] ...
از شدت سرما بینیاش یخ زده بود و حالا احساس میکرد چیزی از آن روان شده. جیبهایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچالهای پیدا کرد و بینیاش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از نو برداشت. پایش را پشت بیل محکم کرد و خاک را شکافت. خاک را کنار […] ...
امتحانات نزدیک بودند. س احساس میکرد نمیتواند روی درسهایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشهای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسههایشان نباشد. وقتی به ایستگاه قطار رسید شال گردنش را بالاتر کشید و لکلککنان با چمدانِ پر از کتاب […] ...